هم منش. متحدالطبع. (یادداشت مؤلف). یک سیره. یک نهاد. بر سیرت و طبعواحد. متحد. یک زبان. هم قول. متحدالقول: به هر نیک و بد هر دوان یک منش به راز اندرون هردوان بدکنش. بوشکور
هم منش. متحدالطبع. (یادداشت مؤلف). یک سیره. یک نهاد. بر سیرت و طبعواحد. متحد. یک زبان. هم قول. متحدالقول: به هر نیک و بد هر دوان یک منش به راز اندرون هردوان بدکنش. بوشکور
پاکرای. پاک اندیشه. که مغز و اندیشۀ پاک و درست دارد. زیرک. تیزهوش. تیزویر: که مهبود بد نام آن پاک مغز روان و دلش پر ز گفتار نغز. فردوسی. ولیکن یکی داستانست نغز مگر بشنود مردم پاک مغز. فردوسی. پرستندۀ بیشه و گاو نغز چنین داد پاسخ بدان پاک مغز. فردوسی. چو بشنید زال این سخنهای نغز بدل گشت خرم گو پاک مغز. فردوسی. یکی بارۀ گام زن خواست نغز بدان برنشست آن گو پاک مغز. فردوسی. ز بازارگانان یکی پاک مغز سخنگوی و اندر خور کار نغز. فردوسی. بفرمود تا درگری پاک مغز یکی تخته جست ازدر کارنغز. فردوسی. بموبد چنین گفت کای پاک مغز ترا کردم این لقمۀ خوب و نغز. فردوسی. که فردوسی طوسی پاک مغز بداده ست داد سخنهای نغز. اسدی
پاکرای. پاک اندیشه. که مغز و اندیشۀ پاک و درست دارد. زیرک. تیزهوش. تیزویر: که مهبود بد نام آن پاک مغز روان و دلش پر ز گفتار نغز. فردوسی. ولیکن یکی داستانست نغز مگر بشنود مردم پاک مغز. فردوسی. پرستندۀ بیشه و گاو نغز چنین داد پاسخ بدان پاک مغز. فردوسی. چو بشنید زال این سخنهای نغز بدل گشت خرم گو پاک مغز. فردوسی. یکی بارۀ گام زن خواست نغز بدان برنشست آن گو پاک مغز. فردوسی. ز بازارگانان یکی پاک مغز سخنگوی و اندر خور کار نغز. فردوسی. بفرمود تا درگری پاک مغز یکی تخته جست ازدر کارنغز. فردوسی. بموبد چنین گفت کای پاک مغز ترا کردم این لقمۀ خوب و نغز. فردوسی. که فردوسی طوسی پاک مغز بداده ست داد سخنهای نغز. اسدی
پاکیزه تن. پاک بدن، پارسا. عفیف. مقابل. پاکجامه. ناپاکتن: چنان پاک تن بود و روشن روان که بودی بر او آشکارا نهان. دقیقی. چو نستور گردنکش پاک تن چو نوش آذر آن پهلو رزم زن. دقیقی. که او هست رویین تن و رزم زن فرایزدی دارد آن پاک تن. فردوسی. زن پاکتن را به آلودگی برد نام و یازد به بیهودگی. فردوسی. یکی مجلس آراست (کیخسرو) با پیلتن رد و موبد و خسرو پاک تن فراوان سخن راند از افراسیاب ز درددل خویش وز رنج باب. فردوسی. ز من پاک تن دختر من بخواه بدارش به آرام در پیشگاه. فردوسی. چنین گفت کین پاکتن چهرزاد ز گیتی فراوان نبوده ست شاد. فردوسی. تو تا زادی از مادر پاکتن سپر کرده پیشم تن خویشتن. فردوسی. همی گفت اگر نوذر پاک تن نکشتی پی و بیخ من بر چمن. فردوسی. سخن گوی و روشندل و پاک تن سزای ستودن بهر انجمن. فردوسی. ، نیکواندام. نیک اندام. نیکچهر: جوانی برآراست (ابلیس) از خویشتن سخنگوی و بینادل و پاک تن. فردوسی
پاکیزه تن. پاک بدن، پارسا. عفیف. مقابل. پاکجامه. ناپاکتن: چنان پاک تن بود و روشن روان که بودی بر او آشکارا نهان. دقیقی. چو نستور گردنکش پاک تن چو نوش آذر آن پهلو رزم زن. دقیقی. که او هست رویین تن و رزم زن فرایزدی دارد آن پاک تن. فردوسی. زن پاکتن را به آلودگی برد نام و یازد به بیهودگی. فردوسی. یکی مجلس آراست (کیخسرو) با پیلتن رد و موبد و خسرو پاک تن فراوان سخن راند از افراسیاب ز درددل خویش وز رنج باب. فردوسی. ز من پاک تن دختر من بخواه بدارش به آرام در پیشگاه. فردوسی. چنین گفت کین پاکتن چهرزاد ز گیتی فراوان نبوده ست شاد. فردوسی. تو تا زادی از مادر پاکتن سپر کرده پیشم تن خویشتن. فردوسی. همی گفت اگر نوذر پاک تن نکشتی پی و بیخ من بر چمن. فردوسی. سخن گوی و روشندل و پاک تن سزای ستودن بهر انجمن. فردوسی. ، نیکواندام. نیک اندام. نیکچهر: جوانی برآراست (ابلیس) از خویشتن سخنگوی و بینادل و پاک تن. فردوسی