جدول جو
جدول جو

معنی پاک منش - جستجوی لغت در جدول جو

پاک منش
پاک سرشت، پاک نهاد
تصویری از پاک منش
تصویر پاک منش
فرهنگ فارسی عمید
پاک منش
(مَ نِ)
پاک جبلّت. پاک فطرت. نیک اندیش
لغت نامه دهخدا
پاک منش
پاک فطرت پاک جبلت پاک اندیشه
تصویری از پاک منش
تصویر پاک منش
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پاک تن
تصویر پاک تن
پاکیزه تن، کسی که تن و بدنش آلوده نباشد، کنایه از پارسا، عفیف، کنایه از نجیب و اصیل، کنایه از نیکواندام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاک زن
تصویر پاک زن
زن پاک، زن پاک دامن، زن عفیف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاک مغز
تصویر پاک مغز
پاک رای، پاک اندیشه، پاکیزه مغز، زیرک، هوشیار
فرهنگ فارسی عمید
(یَ / یِ مَ نِ)
هم منش. متحدالطبع. (یادداشت مؤلف). یک سیره. یک نهاد. بر سیرت و طبعواحد. متحد. یک زبان. هم قول. متحدالقول:
به هر نیک و بد هر دوان یک منش
به راز اندرون هردوان بدکنش.
بوشکور
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پاکرای. پاک اندیشه. که مغز و اندیشۀ پاک و درست دارد. زیرک. تیزهوش. تیزویر:
که مهبود بد نام آن پاک مغز
روان و دلش پر ز گفتار نغز.
فردوسی.
ولیکن یکی داستانست نغز
مگر بشنود مردم پاک مغز.
فردوسی.
پرستندۀ بیشه و گاو نغز
چنین داد پاسخ بدان پاک مغز.
فردوسی.
چو بشنید زال این سخنهای نغز
بدل گشت خرم گو پاک مغز.
فردوسی.
یکی بارۀ گام زن خواست نغز
بدان برنشست آن گو پاک مغز.
فردوسی.
ز بازارگانان یکی پاک مغز
سخنگوی و اندر خور کار نغز.
فردوسی.
بفرمود تا درگری پاک مغز
یکی تخته جست ازدر کارنغز.
فردوسی.
بموبد چنین گفت کای پاک مغز
ترا کردم این لقمۀ خوب و نغز.
فردوسی.
که فردوسی طوسی پاک مغز
بداده ست داد سخنهای نغز.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پاکیزه تن. پاک بدن، پارسا. عفیف. مقابل. پاکجامه. ناپاکتن:
چنان پاک تن بود و روشن روان
که بودی بر او آشکارا نهان.
دقیقی.
چو نستور گردنکش پاک تن
چو نوش آذر آن پهلو رزم زن.
دقیقی.
که او هست رویین تن و رزم زن
فرایزدی دارد آن پاک تن.
فردوسی.
زن پاکتن را به آلودگی
برد نام و یازد به بیهودگی.
فردوسی.
یکی مجلس آراست (کیخسرو) با پیلتن
رد و موبد و خسرو پاک تن
فراوان سخن راند از افراسیاب
ز درددل خویش وز رنج باب.
فردوسی.
ز من پاک تن دختر من بخواه
بدارش به آرام در پیشگاه.
فردوسی.
چنین گفت کین پاکتن چهرزاد
ز گیتی فراوان نبوده ست شاد.
فردوسی.
تو تا زادی از مادر پاکتن
سپر کرده پیشم تن خویشتن.
فردوسی.
همی گفت اگر نوذر پاک تن
نکشتی پی و بیخ من بر چمن.
فردوسی.
سخن گوی و روشندل و پاک تن
سزای ستودن بهر انجمن.
فردوسی.
، نیکواندام. نیک اندام. نیکچهر:
جوانی برآراست (ابلیس) از خویشتن
سخنگوی و بینادل و پاک تن.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(فُ)
ترکیبی سیم فام از مس و نیکل و روی که به چین از آن اوانی و ظروف کنند
لغت نامه دهخدا
(مَ نِ)
نیک دل. نیک سریرت. نیکوضمیر. نیکومنش. خوش طینت
لغت نامه دهخدا
(زُ مَ نِ)
نازک طبیعت
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پاکیزه تنی. پارسائی. عفت
لغت نامه دهخدا
(مَ)
صالح. مقابل ناپاکمرد:
تو تا برنشستی بزین نبرد
نبودی مگر یکدل وپاک مرد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مِ)
که دوستی او مشوب بغرض نباشد. صفی ّ. صفیّه:
یکی آفرین کرد بوزرجمهر
که ای شاه روشن دل و پاک مهر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیک منش
تصویر نیک منش
دارای منش نیکو نیک اندیش، خوش ذات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازک منش
تصویر نازک منش
حساس زودرنج نازک طبع، نازک خوراک نازک چر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راد منش
تصویر راد منش
کریم الطبع، سخاپیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاک تنی
تصویر پاک تنی
پاکیزه تنی پارسایی عفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاک مرد
تصویر پاک مرد
مرد پاک صالح مقابل ناپاکمرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاک زن
تصویر پاک زن
زن پاک زن پاکدامن عفیفه کریمه محصنه طاهره
فرهنگ لغت هوشیار
پاکیزه تن پاک بدن، پارسا پا کجامه عفیف مقابل ناپاک تن، نیک اندام نیکو اندام نیکچهر
فرهنگ لغت هوشیار
خردمند پر خرد، ارجمند بزرگ، پر مایه رسا بلیغ کامل، جسور دلیر: پر قوت، خودپسند مغرور متکبر، سر کش
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه مغز و اندیشه پاک و درست دارد پاک اندیشه پاکرای زیرک تیز هوش تیز ویر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاک مهر
تصویر پاک مهر
آنکه دوستی او آمیخته بغرض نباشد صفی صفیه
فرهنگ لغت هوشیار
((کُ))
ماده پلاستیکی نرمی که در کارخانه به صورت قالبی ساخته شده است و برای پاک کردن نوشته به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
خوش فطرتی، خوش قلبی، نجابت
متضاد: بدسگالی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پایان کامل، زمین خالی و عاری از هرگونه بنا
فرهنگ گویش مازندرانی